
داستان کوتاه غمگین همه کسم مادرم
Sad-story-short-my-mother-all-my-life
چقدر تلخه که این فضایِ عذاب آور ، پرده نمایش خاطرات گذشته رو که خیلی عذاب آور تره رو برات به نمایش بزاره ..
به یاد آوردنشون ، فقط نمک پاشیدن رویِ زخمامه .. میسوزه ! قلبم میسوزه ! آتیش میگیره ..
چشمام رو میبندم تا یادم بیاد .. باید تحمل کنم .. باید یادم بیاد ؛ که چیکار کردم با عزیز ترین کسَم .. با همه کسَم !
یادم بیاد موهای سفید کنار شقیقه ش رو ..
یادم بیاد سردرد های عذاب آورش رو ..
یادم بیاد روزایی که ، چجوری کارگری میکرد .. واسش مهم نبود خودش هیچی نداشته باشه و هر چی داره به پام بریزه .. تا منِ احمق خجالت زده نشم !
اما خجالت زده از چی؟ .. داشتن چنین مادری که از جونِش برای بچه ش میزد تا توی رفاه باشه ؛ خجالت زدگی داره ؟؟!! ..
نه .. ولی داشتنِ همچین دختری چرا .. خیلی خجالت زدگی داشت!
اون موقع ها ، هیچوقت نمی فهمیدم «شیر زن» یعنی چی !
نمی فهمیدم « زن میتونه مرد باشه» یعنی چی ..
همیشه ، فکر می کردم این منم که با وجودِ چنین کسی ، بین بقیه مورد تمسخر قرار می گیرم ..
ولی افسوس می خورم .. افسوس میخورم که حالا چرا فهمیدم ! .. حالا که خیلی دیر شده !
چقدر میتونستم از بودنش استفاده کنم .. از آغوشِ پر مهرِش .. که همیشه پناهم بود و من احساس امنیت نمی کردم !
از دستاش که وقتی رویِ سرم کشیده میشد و آرامش رو بهم منتقل می کرد استفاده نکردم ..
از نگرانی ها و حرفاش که فقط از سرِ مهر و نگرانی مادرانه بهم زده میشد خوشحال نشدم .. فقط حس می کردم استقلال ندارم !
استقلال ! چه کلمه مسخره ای .. در برابر داشتن یه مادر ، تنها چیزی که نمیخوای استقلاله ! چقدر اون موقع آزادی میخواستم ..
اما .. حالا که دارم نمیخوامش .. مادرم رو میخوام !
همه میگفتن یتیمی .. پدر نداری .. آخه پدر نداشتن مساوی بود با یتیمی ..
ولی هیچکس نفهمید ؛ اگه یه فرشته رو از دست بدی یتیم میشی .. من اون فرشته رو از دست دادم ..
بعضی وقتا میگم ؛ بهتر شد .. من لیاقتِ چنین فرشته ای رو نداشتم ..
اما بعدِش ؛ صد بار به خودم لعنت می فرستم ..
اون وظیفه ش بود پیشم بمونه .. حتی اگه من بدترین دختر دنیا باشم .. حتی اگه بی لیاقت ترین دختر باشم .. اون وظیفه داشت باهام باشه ..
این روزا ؛ خیلی حسود شده بودم .. شاید هزار تا دختر بالغ مثل من ، به یه بچه کوچیک که دست مادرش رو گرفته و شاد ، باهاش تو خیابون راه میره حسودی می کردن ..
خب منم بچه بودم .. برای دیگران نه ؛ ولی برای اون چرا ..
چون خودِش گفته بود .. میگفت :
« تو همه کسَمی .. حتی اگه بزرگَم بشی برای من هنوز همون دختر کوچولویِ شیطونی .. »
دروغ می گفت .. من همه کسِش نبودم .. اگه بودم تنهام نمیذاشت .. اگه همه کسِش بودم انقدر زود نمی رفت ..
دیوارای خونه ، همشون اسم مامان رو فریاد می زنن .. چراغِ خونه نیست .. اما بویِ همیشگیِ مامان هنوز نرفته .. شاید دلش برام سوخته .. وگرنه کیِ که دلش به حالِ همچین دختری به رحم بیاد؟
انگار اینجا جایی همیشگیِ منه .. کنار این قبر ..
میشنوم ؛ یکی داره فاتحه میخونه ..
میشنوم ؛ میگن زنِ خوبی بود ..
میشنوم ؛ میگن خدا رحمتش کنه ..
میشنوم ؛ ازم میخوان صبور باشم .. میگن خدا همه چیزو درست میکنه ..
چجوری درست کنه ؟ چطوری میخواد درست کنه؟
وقتی پلایِ پشتِ سر شکسته ، خدا چجوری میخواد واسم کاری کنه ؟
چجوری میخواد برگرده و مادرمو بهم پس بده ؟
اصلا چرا ازم گرفتتش ؟ اون حقِ منه .. اون مادر خودمه ..
اون همه کسَمه ! ..
.. صدایی که هی فریاد می کشه داره عذابم میده .. صدایی که توی مغزم ، مثل نوار ضبط شده ای تکرار میشه .. داره سرکوفت میزنه ..
« اون همه کسِت بود ! اون مادرت بود! ولی دیگه نیست .. چون نیست ! »
چی میگه ؟ .. نمیفهمم .. حرفاشو درک نمیکنم .. یِک ساله که درکشون نمیکنم .. هنوز نمیتونم با این قضیه کنار بیام ..
گرمیِ قطره اشکی رو ، روی گونه م حس میکنم ..
و بغضی که لحظه لحظه داره دست از سرِ گلوم بر میداره و تخلیه میشه ..
دستم رو رویِ اسمِ نازنینش می کشم و آهی بلند ..
چقدر بی کسی حسِ بدی بود ! و من الان یک ساله چنین حسی رو دارم .. چون همه کسَم نیست ..
چقدر دلم حرف می خواست .. دلم میخواست باهاش حرف بزنم .. ولی چقدر دیر !
عیبی نداره .. الان میشنوه .. حداقل الان این فرصتو از خودم نگیرم ..
نگاهم رو از نقطه ی نامعلومی که بهش خیره بودم برداشتم و به سنگ قبر کنارم دوختم ..
لبهای خشکیده مو به زور از هم باز میکنم ..
بازم اون حسِ بد تمام وجودمو میگیره .. حسادت به خاک! فاصله ای بین من و مرز جنون مونده بود؟؟
هیچی نمی فهمیدم .. فقط میدونستم تو اون لحظه من نمیتونستم مادرمو دست بزنم .. نمیتونستم دستاشو ببوسم .. ولی اون خاک ..
انگار تمام نفرتم رو توی کلامم ریختم ..با عصبانیت و حرصی که یک سال بود مثل خوره به جونم افتاده زیر لب غریدم :
شانس داری دیگه .. مادرم پیشته .. از هر کسی بهش نزدیکتری .. نمیدونم تو چرا پیشـ ..
به خودم اومدم .. دوباره چشمام سوخت .. گلومم همینطور!
خدایا ؛ هدفت از آفریدن من چی بود؟
واقعا اینطوری زجر دادنم چه سودی به حالت داره؟
کف دستامو به چشمام مالیدم ..
خدایا ؛ چرا خلاصم نمی کنی؟ .. راحتم کن .. من شهامت ندارم .. ولی تحمل چرا !
من پیش مامان بودم .. نباید منو اینطور ببینه .. با چشمای اشکی .. خودش می گفت چشمای دخترم ایچوقت نباید بارونی شه .. باید به حرفش گوش کنم .. آره!
با یه لبخند مصنوعی که سعی داشتم طبیعی جلوه کنه به سنگ قبر کنارم لبخند زدم و گفتم : سلام مامانی .. بازم اومدم و مزاحمت شدم .. شرمنده ..
سرم رو انداختم پایین .. خجالتم میومد بهش نگاه کنم ..
: میدونم خیلی پررو ام ولی باید ببخشی .. دلم واسَت تنگ شده بود ..
زخمِ گلوم ، به روحم سرایت کرده بود! ..
: ولی مثلِ اینکه تو اصلا دلت واسم تنگ نمیشه .. چون هیچوقت نمیای تو خوابم .. مگه من کارِ بدی کردم مامانی؟
حرف نمیزد .. قهر بود! باید از دلش در میاوردم ..
: چرا حرف نمیزنی؟ بگو دیگه .. بگو من چقدر دختر بدی بودم .. بگو چقدر اذیتت کردم .. ولی بخدا الان آدم شدم .. بخدا دلم تورو میخواد ..
نفس عمیقی کشیدم .. ولی پایین نمی رفت این بغضِ لعنتی ..
: دارم از حسودی میترکم .. همه مامان دارن ولی من ..
نتونستم بغضم رو بیشتر از این قورت بدم .. از توانم خارج بود!
: زود تنهام گذاشتی بخدا .. یتیم شدم ..
سرم رو گذاشتم رویِ سنگ قبر و خودمو خالی کردم ..
کجا نوشته بودن بهشت در چند قدمیِ مادران است ؟ ..
پیشنهاد ما:
برای دیدن آرشیو داستان های عاشقانه کلیک کنید
مادر,داستان غمگین,مادر همه کسم,داستان غمگین مادر,داستان ناراحت کننده مادر,داستان های جدید,داستان غمگین کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه غمگین مادر,مادرم,داستان زیبای عاشقانه, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه کوتاه, داستان کوتاه,